آویساآویسا، تا این لحظه: 15 سال و 4 ماه و 28 روز سن داره

آویسا کوچولو

خاطرات بیات شده!!!

سلااااااااااااااااااااااااام وای چقدر سخته انقدر از وبلاگ و دوستای گلمون دور باشیم! انقدره دلمون برای همه شما تنگ شده که نگو. حال ما خدا رو شکر خوبه و هممون سلامت هستیم. فقط این مدت یه مقدار به دلیل وضعیت جسمانی مامان نمیومدیم نت و یه اتفاق بد هم افتاد. اونم اینکه عموی مهربون بابایی فوت کردند. به بابای گلم تسلیت میگیم. متاسفانه من و عموی بابایی عکس با هم نداریم که اینجا بذاریم ولی از همه شما میخوایم برای شادی روحشون دعا کنید.   و اما ما هر چقدر صبر کردیم تو شهر ما برف نیومد که نیومد هر بار که من توی تلوزیون برف میدیدم با امیدواری میگفتم انشاالله اینجا هم برف میاد یا دستای کوچولوم رو میگرفتم بالا و میگفتم خدایا ...
23 بهمن 1390

تولد نوزاد جدید

سلام گفته بودم که دایی حسین جونم و مهرناز خانم منتظر اومدن یه نی نی ناز هستند. روز 24 دیماه اون نی نی خوشگل به دنیا اومد. یه آقا پسر خیلی نازنازی به اسم آرسام . وای که چقدر من ذوق کردم و هر روز از مامان سراغشو میگیرم دیروز به اتفاق بقیه دایی ها و خاله و مامان جون اینا همه رفتیم خونه دایی حسین. اینم عکس من و آرسام فسقلی اینم آرسام کوچولوی اخموی ما     تولد این گل کوچولو رو به دایی حسین و مهرناز خانم خیلی تبریک میگیم و میدونیم که حضورش زندگیشون رو صد برابر زیباتر میکنه. انشالا که همیشه سالم و سرحال باشه. خوب بریم سراغ آویسا! چند روز پیش مامان در پی خوندن وبلاگ چن...
1 بهمن 1390

دَدَرنامه 4 (کیش)

سلام دوستای گل و گلاب خودم ممنونم که تو نبودمون انقدر بهمون لطف داشتین ما یه سفر کوتاه 3 روزه به کیش داشتیم و برگشتیم خونه. بریم سراغ دَدَرنامه. شنبه 10 دی ساعت 8 و نیم شب مابه همراه مامان جون شیرین و باباحاجی  از اصفهان پرواز داشتیم و چون اولین سفر هوایی من بود خیلی خیلی هیجان داشتم. توی هواپیما اصلا اذیت نکردم و مثل یه خانم نشسته بودم فقط آخرای سفر گوشام گرفته بود و من که تا حالا با این مورد برخورد نکرده بودم داد میزدم و میگفتم م امان چرا صدام نمیاد؟ مامان سعی می کرد به من بفهمونه گوش هام گرفته که صدای خودم رو نمیشنوم ولی من فکر میکردم بقیه هم صدای منو نمیشنون و برای همین با جیغ و داد حرف میزدم و ...
15 دی 1390
1